محل تبلیغات شما



 

あなたの人生を生きる
他の人と比較しないでください。
  月と太陽の比較なし
  彼らは両方が到着したときに輝きません.!

خب دوستان موضوع پست امروز نظر سنجیه و دلیل نظر

 

سنجی گذاشتنم هم اینه:

 

نمیدونم دیگه با چه موضوعی و درباره ی چی پست

 

بزارم!=.=

 

حالا خودتون پیشنهاد بدین دیگه!

 

به خدا کم اوردم!

 

حالا که فکر میکنم باید موضوع پست رو میزاشتم کمک

 

رسانی به این بنده ی حقیر!

 

منتظر نظرات پر امیدتون هستم~•~

 


 

این شما و این هم سگ ژرمن خوشگل و مهربون بنده راکسی.

 

میبینید چه نازه؟

 

این خوشگله دختره گفته باشما!

 

نظرتون چیه؟

 

ازش به زور عکس گرفتم میخواست گوشیمو بخوره!

 

حالا نگاه کنید بچه چه خوش خوراکه:

ببینید چه خوش اشتهاس!

 

خب فکر کنم دوستام و بعضی از هم کلاسی هام دلیل

 

 

داغون شدن یهویی کتونی هامو فهمیدید!

 

حالا بگید ببینم راکسی چقدر ناز و خوشگله؟​​​​​​​

خب دوستان حالا بهم بگید میخواین بازم از رکسی عکس بزارم؟

 

منتظر نظراتتون هستم;-) 

 


خب دوستان سلام.

ببخشید مدت طولانطولانی پست نزاشتم

اخه حال نداشتم:'( 

البته لازم به ذکر است که نمیدونستم

با چه موضی پست بزارم!

حالا بگزریم در هر صورت الان اومدم کهذ

باشم دیگه!

حالا برای شروع میخوام وبلاگ:

                             私の中のウィザード

جادوگر درون من»

را به شما دوستان پیشنهاد کنم(:

این وبلاگ مال دوست خوب من میلی 

هست و من نویسنده ی وبلاگش هستم.

البته از اخرین حضورم تو وبلاگش خیلی گذشته!

(امیدوارم ناراحت نشده باشی میلی جان!)

خلاصه وبلاگ میلی هم مثل وبلاگ من انیمه ای

هست و شما توش میتونید کلی حال کنید(؛

با اجازه اینم لینکش فقط کافیه رو عکس کلیک کنید

تا وارد وبلاگش بشید.


 

تاریکی(ترس ندارد.)

از شب ها میترسید،مجبور بود تنهایی در اتاقی تاریک

بخوابد. او به هرکی میگفت که شب ها هیولا های

وحشتناکی به اتاقش می ایند باور نمیکرد!

هیچ کس حاضر نبود حرف های او را باور کند،خیلی ها

فکر میکردند که او دیوانه است اما او دیوانه نبود!

هیولا ها هر شب که چراغ ها خاموش میشدند به اتاقش

می امدند و او را میترساندند!

 

او هم هرشب تا صبح از ترس زیر پتو گریه میکرد،گاهی

جیغ میکشید اما عجیب بود که کسی صدایش را نمی

شنید!

مدت ها میگذشت و دخترک شب ها را به بدترین شکل

ممکن سپری میکرد اما یک شب که بابقیه ی شب ها

تفاوت داشت در ان شب بهترین دوست دخترک یعنی

عروسک کوچکش که تنها هم صحبت خشالی او بود

شروع به حرف زدن کرد!

دخترک اول خیلی از عروسکش میترسید واما بعد از

گذشت زمان و حرف زدن با عروسکش فهمید که او با

بقیه ی هیولا ها فرغ دارد، او هم هیولا بود اما مثل بقیه ی

هیولا ها نبود،شاید صدایش وشناور بودنش روی هوا

ترسناک بوده باشه اما دخترک چیزی رو تو وجود عروسک

در لحظه ی دیدارشون دید که باعث شد اون رو دوست

خودش حساب کنه،شاید اون چیز همون ترس از تاریکی

بود!

در تاریکی همه چیز ترسناک است،همه چیز.تو شاید در

تاریکی لباس پدرت را مثل یک هیولا ببینی اما در روشنایی

ان را بههمان شکل که هست ببینی.

دخترک فکرش به این چیز ها مشغول شده بود یکدفعه به

خودش امد و رو به عروسک کرد وگفت:تو از همون اول

هم هیولا بودی؟».

عروسک نیشخندی زدو در هوا کمی چرخید و بعد روبه

دخترک کرد و گف:من یک هیولام!چطور یک عروسک

میتواند یک هیولا باشد!؟».

عروسک کمی مکس کرد و بعد ادامه ی حرفش رو گرفت

و گفت:من زاده ی تخیل تو در کودکی هستم،من و تو از

اون روزی که مادر بزرگت من را به تو هدیه داد با هم

دوست هستیم،شاید یادت نیاید اما من و تو زمانی که تو

بچه بودیم کلی با هم بازی میکردیم من هرگز مثل اون

هیولا ها نخواهم بود!»

دخترک پس از شنیدن حرف های عروسک ارام شد اما بعد

سئوالی به زهنش رسید ،نتوانست جلوی خودش را بگیرد،

رو به عروسک کرد و گفت:خب،پس تو هیولا نیستی اما

خب اونایی که هیولان  چی؟!اونا که دیگه هیولان!

درسته؟»

عروسک رو به دخترک کرد و گفت:درسته اونا هیولان

اما یک هیولا که از اول هیولا نبوده!».

دخترک که هتا یک کلمه از حرف های عروسکش را

نفهمیده بود رو به او کرد و گفتمنظورت چیه؟!»

عروسک لبخندی زدو گفت:منظورم اینکه شما انسان ها

به هرچی که میرسید اسمش رو میزارید هیولا!خود تو،تو

خودت وقتی منو دیدی هیولا صدام کردی!البته خب این

مشکل شما ادم هاست!به هرکی میرسید یا فرشته صداش

میکنید یا هیولا!اما این درست نیست!شیطان هم روزی

فرشته بوده!دختر جون،تو خودت اون هیولا ها را

ساختی».

دخترک دوباره نگاهی به عروسکش انداخت و

گفت:چطوری اخه،اخه چطور من یه بچه ی انسان که

بیشتر نیستم!چطور تونستم اونا تبدیل به هیولا کنم!».

همین که دخترک حرفش را تموم کرد موجود وحشتناکی

وارد اتاق شد،خیلی شبیح انسان بود اما پا نداشت یک

شنل بلند دور گردنش انداخته بود و ارام درهوا داشت به

سمت دخترک می امد،دخترک ترسید و خواست زیر پتو

قایم شود  اما عروسک این اجازه را به او نداد!

دخترک داشت از ترس به خود می لرزید درحالی که هیولا

به او نزیدیک میشد.در همین حال عروسک پنجره رو باز

کرد و نور ماه وارد اتاق شد و روی دخترک و هیولا تاپید.

دخترک داشت همچنان با چشم های باز به هیولایی که از

او میترسید نگاه میکرد،هیولا چیزی جز پرده ی پذیرایی

نبود!

دخترک رو عروسک کرد و درحالی که زبانش گیر کرده بود

تعجب از سرو کولش بالا میرفت رو به عروسکش کرد و

گفت:چطور؟!».

همین یک کلمه برای عروسک کافی بود تا جواب همه ی

سئوالاتش را بدهد برای همین رو به دخترک کرد و

گفت:ایا تو در تاریکی چیزی را میبینی؟نه نمیبینی! تمام

چیز  هایی که تو اسم هیولا رو رویش گذاشتی فقط لوازمی

هستند که تو صبح ها در روشنایی بی توجه از کنارشان

عبور میکنی!»

دخترک کمی فکر کرد، پاهایش را از روی تخت پایین

گذاشت و به سمت اینه ای که گوشه اتاقش قرار داشت

حرکت کرد،در ایینه به اشیائی که در اینه میدید دقط

کرد،همه ی انها شبیح یک هیولا بودند! پرده های

اتاقش،عروسک های چیده شده در کمدش!او به هرچی که

در تاریکی میرسید نام هیولا را میذاشت.

دخترک نگاهی به پنجره انداخت،کم کم افتاب داشت طلوع میکرد.

عروسک هم که کل شب را بیدار مانده بود رفت روی

تخت و دراز کشید و درحالی که چشمانش را می بست

خطاب به دخترک گفت:دختر جون من حسابی خستم

بقیه ی صحبتمون باشه برای شب».

دخترک هم هیچی نگفت در اتاق را باز کرد و به سمت

اشپزخانه رفت و دید پدر و مادرش بیدارن و در اشپزخانه

مشغول خوردن صبحانه هستن،درخترک هم  رفت پیش

پدر و مادرش  و همه ی اتفاقاتی رو که درطه شب برایش

افتاده بود را برای انها تعریف کرد.

انها هم به داستان باورنکردنی و شنیدنی دخترشان با دقت

گوش دادن و بدین ترتیب پدر خوانواده دیر به سر کار

رفت و مادر خوانواده تخم مرغ نیمرویی را که برای

صبحانه حاضر کرده بود سوزاند!

اما از ان به بعد دخترک منتظر میماند تا شب شود و با

عروسک سخنگویش بازی کند.

او دیگر از تاریکی نمیترسید و تازه تاریکی شب رو بیشتر از

هر چیز دوست داشت چون همونطور که عروسک گفته

بود؛در تاریکی شب داستان های شنیدنی و زیبایی مخفی

شده تا ادمی ان را پیدا کند ، به ان گوش دهد و ان را روزی

برای دیگر انسان ها بازگو کند.

دخترک هم سال ها همین کار را کرد و روزی تمام داستان

هایش را در یک کتاب جای داد و ان را تقدیم کرد به

عروسکش،تنها کسی که ترس او از تاریکی را باور کرد و به

کمک کرد تا با ان مبارزه کند.

پایان»


چهارشنبه ی هفته ی پیش تو مدرسه بودیم زنگ اخر هم بود ،داشتیم ریاضی کار میکردیم اونم چی؟!رسم تقارن!البته یکی از شکل های توی کتاب خیلی سخت خانوم معلم هم هی پا میشد میرفت بین میز ها به بچه ها کمک میکرد.^_^

منم دو زنگ پیش تو زنگ ورزش تو بازی وستی کلی جاخالی ی سینمایی رفته بودم و حسابی خسته بودم!

تو حالت نیمه بیدار داشتم ریاضی حل میکرد که یهویی دیدم پام داره میسوزه!=/

یک دفعه جیغ کشیدم:خانوممممممممممممم!

خانوم معلمون قیافشو باید میدید!+_+

اومد سمتم پرسی:چرا جیغ میکشی!»O_O

گفتم:پامو زنبور نیش زد!»T_T

بچه های کلاس پرسیدن کجاتو!

گفتم پامو !

پرسیدن چطور؟

گفتم از پاچه رفت تو شلوارم!O_O

حالا خوبه باز ساق پامو نیش زد!

بعد از همه ی این ها خانوم معلم رفت خانوم ناظم رو اورد زنبوره هنوز تو شلوارم بود!به هزار بدبختی از شلوارم بیرونش کردیم!X_X

در اخر هم خانوم ناظم مجبورم کرد خودم به پام الکل بزنم!

شانس رو دارید!=/

تو کلاس ما 32 تا دانش اموز هست،یعنی64 تا پاچه!

این از بدبختی ی منه!):

شما هم از این بلاها سرتون اومده؟


سلام !سلام!

نظرتون درباره ی قالب جدیدم چیه؟

 

با قالب قبلی خیلی فرق داره!

 

قشنگتره مگه نه؟

 

کلی برای ساختش زحمت کشیدم ،البته لازم به ذکره

 

که با قالب ساز انلاین ساختمش!

 

اما خیلی دوستش دارم!

 

خداییش باحال شده رنگشم قشنگه مگه نه؟

 

حالا اینا بماند!

 

وبلاگ داران عزیز که لینکتون کردم!

 

نمیخواین تبریک بگید!

 

حالا هستی که این وسط جای خود دارد!

 

در هر صورت باید بگم فردا قسمت جدید پرستار هفت

 

روزه رو مینویسم و شاید گذاشتم ،بعدشم موضوع

 

مسابقه رو میزارم^^

 

پس تا فردا دوستان^^

 


  خدایا! 

نمیدونم خوابم یا بیدار! این بازی مسخره کی میخواد تموم بشه؟!

اون خوابی که دیدم! اتفاقاتی که تا الان برام افتاده ، من نمیدونم چه خبره اما میدونم یه خبرایی هست!

شاید حرفم احمقانه باشه اما ، این اصلا شبیه یک خواب نیست!

ادامه ی داستان:

گرگینه وارد اتاق شد و گفت:اونا جای وارث رو پیدا کردن، اینجا دیگه برای اون اَمن نیست!».

نگاهی به گرگینه انداختم ، یک صورت کاملا جدی و سرد اما خب ، گوش و دم خز دارش بامزش میکرد!

اما؛ خب تو حرفاش چیزی از شوخ طبعی شنیده نمیشد!

که البته حسم میگه این یعنی دردسر چون همین حالا میکائیل دوباره همون خنده ی مرموزش رو به من نشون داد!

سکوت سنگینی ناگهان بر جمع حاکم بود تا اینکه خواهر کوچک تر جادوگر نزدیک من شد و دستش را با مهربانی بر روی شانه

ام گذاشت و اندکی بعد رو به گرگینه کرد و گفت:

نیک،چقدر طول میکشه به اینجا برسن؟

چند نفرن و از طرف کی میان؟».

گرگینه که به نظر اسمش نیک بود در جواب دختر گفت:نمیدونم تسا، من تا حد امکان سعی کردم که خودمو زود برسونم اما

غریزم میگه خیلی نزدیکن!

و اینکه متاصفانه از طرف کنت میان احتمالا تو دردسر افتادیم!».

میکائیل که انگار حصابی عصبی بود جلو آمد و گفت:عالی شد! اون نمیتونه از خودش در برابر لاشخور های اون کنت از

خودش دفاع کنه!».

چی! چند قدم با عصابنیت به سمت میکائیل رفتم و با صدایی بلند سرش داد زدم:من ۱۸ ،۱۹ سال خودم تنهایی زندگی کردم

و از پس خودم بر اومدم و تا الان ۱۹ سال زندگی کردم و برای زنده موندنم جنگیدم و خواهم جنگید نیازی هم به مراقبت شما

نیست عمه ی نازنینم!».

من. من با میکائیل دومتر فاصله داشتم اما وقتی پلک زدم اون درست جلوم بود!

میکائیل که انگار حسابی از دستم ناراحت بود با چشماش که حالتی بی نهایت ترسناک‌ به خود گرفته بود با لحنی کنایه آمیز

سرم فریاد زد:دیدی؟! من این کارو تو یک ثانیه انجام میدم!

اما اونا تو کمتر از نیم ثانیه خلاصت میکنن! 

تو هنوز بچه ای ، بچه ها هم نیاز به مراقبت دارن!».

نمیدونم چم شده! بدنم میلرزه انگار که ترسیدم اما انگار فقط من نیستم که اینطوری شده! 

همه ساکتن، اما نگاهاشون . من خیلی ضعیفم!

نتونستم جلو خودمو بگیرم، یک قطره ی کوچک آب از چشامانم لغزید و به پایین سُور خورد، صدای برخوردش با سطح زمینو

شنیدم! 

تمام وجودم پر از نا امیدی بود اما ناگهان احساس کردم شمشیر زمزمه میکند!

آواز میخواند! 

لالایی رُز کوچکم 

زیبای خفته

ماه کوچکم 
 

بخواب تو آرام 

امید زیبا

دختر تنها

دختر زیبا

لالایی ماه قشنگم،تمام دنیام ،تمام رویام.»

و کم کم آهنگ لالایی مهو شد اما ،چشمام سیاهی رفت و روی زمین افتادم ، مونیکا اسمم رو فریاد زد و صدای پایش را شنیدم

که به سمتم می آمد و در آغوش او پخش بر زمین شدم و از حال رفتم.

همه جا تاریک بود یک اما نه! به سختی کمی آن طرف تر زنی رو دیدم که بر روی یک صندلی ی راحتی لم داده بود.

اما این زن! هموون زن توی خواب قبلیمه! 

صورتش تار بود و من نمیتوانستم ببینمش اما، یک لباس آبی بلند زیبا درست مثل لباس عروس به تن داشت و اما با وجودش

گرمای خواصی در وجودم ایجاد کرده بود!

همچنان روی مبل راحتی لم داده بود به اطرافم نگاه کردم همه جا سیاه سفید بود به جز خود زن، من در یک کتابخانه ی بزرگ

بودم که فقط یک در ،یک پنجره،چند مبل و فرش و میز و هزاران جلد کتاب بود.

ناگهان در باز شد و دختری کوچک‌ وارد اتاق شد،

زن همین که دختر را دید با صدایی نرم و دلنشین دختر رو صدا زد: آتنا عزیزم بیا اینجا، میخوای برات لالایی بخونم؟».

دخترک لبخندی زد و پرید بقل زن جوان و با هم شروع به خوندن کردن:

لالایی رز کوچکم

زیبای خفته.»

خدایا! یعنی این دختر منم؟! این زن دیگه کیه و چرا انقدر وجودش آرامش بخشه؟!

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ناگهان زن هنگاه خوندن لالایی به من نگاه کرد و لبخند زد!

هنوز صورتش برایم تار بود اما. وقتی به من نگاه تپش قلبم بالا رفت‌ و صحنه هایی از جلوی چشمم رد شد نمیدونم این

چیه اما انگار اون‌ دختر منم پس در این صورت اون زن!

چشمانم را باز کردم ، موهام در هوا میرخصیدن و من در هوا شناور بودم.

چی من روی هوا شناور بودم!

خوب به اطراف نگاه کردم بالای یه جارو بودم و همون دختره که خواهر اون جادوگره بود جلویم روی جارو نشسته بود ،

موهای بلند و سیاه رنگش با رگه های بنفش مدام میخورد به صورتم و من را قلقلک میداد، کاملا وازح بود که لباس هایش را

عوض کرده.

یک شنل و کلاه سیاه مخصوص جادوگرا که البته روی کلاهش گل روز زیبایی به رنگ بنفش و شفید به زیبایی خودنمایی

میکرد ، نگاهی به پایین انداختم.

یا خود خداااااااا! ما رو اَبراییم!

تکانه بدی خوردم و شدتش انقدر زیاد بود که جارو کج شد و نزدیک بود به پایین بیفتم اما دخترک بازوی من رو گرفت و

گفت:پرنسس خانوم بالاخره بیدار شدید؟!».

اَخمام تو هم رفت و گفتم:اسسسسم من آتناست!».

دختکرک لب هایش را گاز گرفت و به جلو برگشت و سرجارو را کمی خم کرد تا جهتمان را عوض کند بعد با صورتی خندان

دوباره به سمت من سر برگرداند و گفت:خب ،من هم تسا هستم و البته اونم برادر بزرگترم جکه .

پدر ما مرده و مادرمون ملکه ی همه ی جادوگراس و برادرم جانشین اونه ».

نگاهی به سمت چپم انداختم ، درست میگفت البته رنگ موی مَرده که قبلا طلایی بود سیاه رنگ شده بود با رگه های آبی

فیروزه ای که درست هم رنگ چشمان آبی رنگش بود و البته . فریاد زدم :

مونیکا‌ پشت اون چیکار میکنه!».

دختر دستش را روی موهاش گذاشت و حول حولکی گفت:اِم .اُنو میگی؟ خب. دوستت تو سوار جارو شدن بدجوری پا

فشاری میکرد ما هم مجبور شدیم بیهوشش کنیم!».

حسابی عصبی بودم پس فریاد زدم:میکائیل کجاست؟».

دختر که حسابی دیگه حُل کرده با انگشت اشاره به ته جارو اشاره کرد.

سرم رو برگردوندم و.

با سه تا خفاش کوچولوی فوکولی ناز روبه رو شدم که با طناب به ته جارو بسته بودنشون! یکیشون سفید بود و چشمای

درشت و نازش ابی بود، این یکی میکائیله هتماً!

یکی دیگه هم بود که سیاه بود از لحاظ  جسه از میکائیل کوچک تر بود و انگار که میلرزید از سرما!

اون هتما همون پسرس که باهام خیلی مهربون بود!

و اون یکی که بین بنفش و سورمه ای بود و حسابی انگار پف کرده بود!این یکی آمتیسه!

به آرامی به سمتشون رفتم از ته جارو جداشون کردم.

هر سه تاشون تو دستم جا میشدن! پسر مهربونه بلند که حسابی یخ کرده بود تو دستم خوابش برد، آمتیس  که انقدر پف

کرده بود چشماش معلوم نمیشد!

اما میکائیل . با اون چشماش جوری بهم خیره بود و تکان نمیخورد که فکر کردم کرم مرده!

با انگشتم بهش فشار آوردم و صدای خیلی بامزه ای از خودش در اورد!(فین)!

دوبار این کارو کردم:(فین فین!)

خواستم دوباره این کارو بکنم که پرواز کرد و رفت تو موهام، کم کم احساس کردم هوا داره گرم میشه .

آمتیس و اون یکی هم رفتن تو موهام.

رو به تسا کردم و گفتم: تسا میدونی اینا چشونه؟!».

تسا به سمت من برگشت و گفت:داریم به آشیانه ی اژدها یان نزدیک میشیم اونا هم تو موهات قایم شدن اما مواظب باش

خونتو نخورن!».

قلط میکنن خون منو بخورن! اما. آشیانه ی اژدهایان!

 


باران
 

چه دلبری می کند برای بهار !
 

پاییز کم بود بهار هم عاشق شد …

خب ببخشید که یه مدت نبودم ، دو روز از عید

گذشته اما عیدتون مبارک و امیدوارم بهتون خوش

بگذره.
 

و حالا اینکه فکر کنم از این خوشحال بشید شایدم

برتون فرغی نکنه

اما من تو این مدت دو قسمت شاهزاده ی دورگه رو

نوشتم!
 

سخت بود اما کردم!
 

و اینکه دلیل غیبتم:
 

مجبور بودم درس بخونم

خب دوستان حال ندارم زیاد توضیح بدم فقط اینکه اومدم بگم وبلاگ جدید زدم تو لوکس بلاگ البته هنوز اسم خوبی براش انتخاب نکردم و اینکه این وبلاگ رو به هیچ وجه ول نمیکنم!

برای دیدن وبلاگ جدیدم رو عکس زیر بکلیک:

توش پر فیلم و موسیقی و از اینجور چیزاست(:

ابزارک تصویر


The cross prince

"Extinction"

شاهزاده ی دو رگه

قسمت اول

انقراض»

بچه ای اواره و تنها،امیدی کوچک به آینده،یک دورگه ی ترد

شده،انقلابی بزرگ ،پایانی شیرین یا تلخ؟!

میخوای خواننده ی داستان زنگی یک شاهزاده ی بی تاج و تخت

باشی؟

داشتم مثل هرروز توی اشغال دونی شهر توکیو دنبال وسایل

ارزشمند یا بدردبخور میگشتم که کاملا اتفاقی با شیع عجیبی

روبه رو شدم،منظورم اینه از آسمون افتاد جلو پام!

دقیقیا نمیدونستم چیه ،شبیح.شبیح یک میله دراز سفید با

نوشته هایی به خطی عجیب قریب بود! نزدیکش شدم ،دستم رو

به آرامی به سمتش دراز کردم و همین که خواستم لمسش کنم با

چهره ی به ظاهر مرده ی عزیز روبه رو شدم ! یارو دو متر قدش

بود و چشماشم به سرخی خون می درخشید !(بدبخت اقای

دومتری !برای اینکه با من صورت به صورت بشه مجبور بود یک

متر خمشه!)

از ترس خشکم زد به تته پته افتادم ،اقای دومتری کمی جلوتر امد

و با لحنی خشک و ترسناک به من گفت:زمانش رسیده

،وارث.»

 

برای خواندن ادامه ی داستان روی ادامه ی مطلب کلیک کنید.

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$


"Many look at the grass, but few see its flowers."

「草を見る人は多いが、花を見る人はほとんどいない」

بسیاری به چمن ها نگاه می کنند، اما تعداد کمی از آن‌ها گل‌های آن را

می‌بینند

نمیدونم چی بگم!امسال خیلی عجیب بود!

امثال همه چی یک دفعه تقیر

کرد،مدرسه،دوستام،کلاسمون،معلما!

و بزرگترین تقیر که در راه رفتن من به

دبیرستان!

اصلا دلم نمیخواد که خوانواده ی 32 نفره ی

خوبمو و خونه ی عزیزمون ترک کنم!

دوستامو!

من هتا نمیدونم میتونم دوباره تو مدرسه ی

جدید دوست پیدا کنم!

من الان 5 ساله تو اون مدرسم ،نمیدونم

میتونم دوباره دوست پیدا کنم یا نه!هرچه

هست میدونم کنار اومدن با شرایط جدید برام

خیلی سخت خواهد بود!

دلم برای همشون تنگ میشه ،هروز،هر ساعت!

میترسم قیافشون یادم بره!

اما نمیتونم جلوی تحویل سال بگیرم،اما

میتونم دعا کنم با هم تو یک مدرسه بیوفتیم.

این تنها راهه!
 

اما،با اینکه امثال بیشتر از هر سال منو

اذیت کردید اما،ممنون که بودید،شاید من

دوست خوبی نبوده بوده باشم اما،سعی خودمو

کردم!

ممنونم که بودید،حالا تصمیم دارم از باقی

مونده ی وقتم خوب استفاده کنم.

پس خوب استفاده میکنم.

野生の花のように、あなたは人々があなたが成長でき

ないと思うすべての場所で成長できるようにしなければなりません

Like wild flowers; you have to allow yourself to grow in all places where people think you can't grow

مثل گل های وحشی؛ شما باید به خودتان اجازه دهید در تمام مکان‌هایی که مردم فکر می‌کنند نمی توانید رشد کنید نیز پرورش یابید



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها