محل تبلیغات شما

 

تاریکی(ترس ندارد.)

از شب ها میترسید،مجبور بود تنهایی در اتاقی تاریک

بخوابد. او به هرکی میگفت که شب ها هیولا های

وحشتناکی به اتاقش می ایند باور نمیکرد!

هیچ کس حاضر نبود حرف های او را باور کند،خیلی ها

فکر میکردند که او دیوانه است اما او دیوانه نبود!

هیولا ها هر شب که چراغ ها خاموش میشدند به اتاقش

می امدند و او را میترساندند!

 

او هم هرشب تا صبح از ترس زیر پتو گریه میکرد،گاهی

جیغ میکشید اما عجیب بود که کسی صدایش را نمی

شنید!

مدت ها میگذشت و دخترک شب ها را به بدترین شکل

ممکن سپری میکرد اما یک شب که بابقیه ی شب ها

تفاوت داشت در ان شب بهترین دوست دخترک یعنی

عروسک کوچکش که تنها هم صحبت خشالی او بود

شروع به حرف زدن کرد!

دخترک اول خیلی از عروسکش میترسید واما بعد از

گذشت زمان و حرف زدن با عروسکش فهمید که او با

بقیه ی هیولا ها فرغ دارد، او هم هیولا بود اما مثل بقیه ی

هیولا ها نبود،شاید صدایش وشناور بودنش روی هوا

ترسناک بوده باشه اما دخترک چیزی رو تو وجود عروسک

در لحظه ی دیدارشون دید که باعث شد اون رو دوست

خودش حساب کنه،شاید اون چیز همون ترس از تاریکی

بود!

در تاریکی همه چیز ترسناک است،همه چیز.تو شاید در

تاریکی لباس پدرت را مثل یک هیولا ببینی اما در روشنایی

ان را بههمان شکل که هست ببینی.

دخترک فکرش به این چیز ها مشغول شده بود یکدفعه به

خودش امد و رو به عروسک کرد وگفت:تو از همون اول

هم هیولا بودی؟».

عروسک نیشخندی زدو در هوا کمی چرخید و بعد روبه

دخترک کرد و گف:من یک هیولام!چطور یک عروسک

میتواند یک هیولا باشد!؟».

عروسک کمی مکس کرد و بعد ادامه ی حرفش رو گرفت

و گفت:من زاده ی تخیل تو در کودکی هستم،من و تو از

اون روزی که مادر بزرگت من را به تو هدیه داد با هم

دوست هستیم،شاید یادت نیاید اما من و تو زمانی که تو

بچه بودیم کلی با هم بازی میکردیم من هرگز مثل اون

هیولا ها نخواهم بود!»

دخترک پس از شنیدن حرف های عروسک ارام شد اما بعد

سئوالی به زهنش رسید ،نتوانست جلوی خودش را بگیرد،

رو به عروسک کرد و گفت:خب،پس تو هیولا نیستی اما

خب اونایی که هیولان  چی؟!اونا که دیگه هیولان!

درسته؟»

عروسک رو به دخترک کرد و گفت:درسته اونا هیولان

اما یک هیولا که از اول هیولا نبوده!».

دخترک که هتا یک کلمه از حرف های عروسکش را

نفهمیده بود رو به او کرد و گفتمنظورت چیه؟!»

عروسک لبخندی زدو گفت:منظورم اینکه شما انسان ها

به هرچی که میرسید اسمش رو میزارید هیولا!خود تو،تو

خودت وقتی منو دیدی هیولا صدام کردی!البته خب این

مشکل شما ادم هاست!به هرکی میرسید یا فرشته صداش

میکنید یا هیولا!اما این درست نیست!شیطان هم روزی

فرشته بوده!دختر جون،تو خودت اون هیولا ها را

ساختی».

دخترک دوباره نگاهی به عروسکش انداخت و

گفت:چطوری اخه،اخه چطور من یه بچه ی انسان که

بیشتر نیستم!چطور تونستم اونا تبدیل به هیولا کنم!».

همین که دخترک حرفش را تموم کرد موجود وحشتناکی

وارد اتاق شد،خیلی شبیح انسان بود اما پا نداشت یک

شنل بلند دور گردنش انداخته بود و ارام درهوا داشت به

سمت دخترک می امد،دخترک ترسید و خواست زیر پتو

قایم شود  اما عروسک این اجازه را به او نداد!

دخترک داشت از ترس به خود می لرزید درحالی که هیولا

به او نزیدیک میشد.در همین حال عروسک پنجره رو باز

کرد و نور ماه وارد اتاق شد و روی دخترک و هیولا تاپید.

دخترک داشت همچنان با چشم های باز به هیولایی که از

او میترسید نگاه میکرد،هیولا چیزی جز پرده ی پذیرایی

نبود!

دخترک رو عروسک کرد و درحالی که زبانش گیر کرده بود

تعجب از سرو کولش بالا میرفت رو به عروسکش کرد و

گفت:چطور؟!».

همین یک کلمه برای عروسک کافی بود تا جواب همه ی

سئوالاتش را بدهد برای همین رو به دخترک کرد و

گفت:ایا تو در تاریکی چیزی را میبینی؟نه نمیبینی! تمام

چیز  هایی که تو اسم هیولا رو رویش گذاشتی فقط لوازمی

هستند که تو صبح ها در روشنایی بی توجه از کنارشان

عبور میکنی!»

دخترک کمی فکر کرد، پاهایش را از روی تخت پایین

گذاشت و به سمت اینه ای که گوشه اتاقش قرار داشت

حرکت کرد،در ایینه به اشیائی که در اینه میدید دقط

کرد،همه ی انها شبیح یک هیولا بودند! پرده های

اتاقش،عروسک های چیده شده در کمدش!او به هرچی که

در تاریکی میرسید نام هیولا را میذاشت.

دخترک نگاهی به پنجره انداخت،کم کم افتاب داشت طلوع میکرد.

عروسک هم که کل شب را بیدار مانده بود رفت روی

تخت و دراز کشید و درحالی که چشمانش را می بست

خطاب به دخترک گفت:دختر جون من حسابی خستم

بقیه ی صحبتمون باشه برای شب».

دخترک هم هیچی نگفت در اتاق را باز کرد و به سمت

اشپزخانه رفت و دید پدر و مادرش بیدارن و در اشپزخانه

مشغول خوردن صبحانه هستن،درخترک هم  رفت پیش

پدر و مادرش  و همه ی اتفاقاتی رو که درطه شب برایش

افتاده بود را برای انها تعریف کرد.

انها هم به داستان باورنکردنی و شنیدنی دخترشان با دقت

گوش دادن و بدین ترتیب پدر خوانواده دیر به سر کار

رفت و مادر خوانواده تخم مرغ نیمرویی را که برای

صبحانه حاضر کرده بود سوزاند!

اما از ان به بعد دخترک منتظر میماند تا شب شود و با

عروسک سخنگویش بازی کند.

او دیگر از تاریکی نمیترسید و تازه تاریکی شب رو بیشتر از

هر چیز دوست داشت چون همونطور که عروسک گفته

بود؛در تاریکی شب داستان های شنیدنی و زیبایی مخفی

شده تا ادمی ان را پیدا کند ، به ان گوش دهد و ان را روزی

برای دیگر انسان ها بازگو کند.

دخترک هم سال ها همین کار را کرد و روزی تمام داستان

هایش را در یک کتاب جای داد و ان را تقدیم کرد به

عروسکش،تنها کسی که ترس او از تاریکی را باور کرد و به

کمک کرد تا با ان مبارزه کند.

پایان»

� アンケート❤نظرسنجی�

این شما و این هم سگ من راکسی

وبلاگ «جادوگر درون من»

هیولا ,دخترک ,ها ,عروسک ,رو ,ی ,کرد و ,و گفت ,رو به ,هیولا ها ,در تاریکی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها